مهمونی
پنجشنبه ای با هم رفتیم خونه همکار بابا .اونا 3 تا بچه ناز و خوشگل دارن که اسماشون ( امیر حسین که من بهش می گم هری پاتر چون واقعا شبیهشه، عرشیا که خیلی تپلی نار، و آخریشم هستیه خانم که خیلی ناز داره ) هستیا یه کم از شما کوچیکتر ولی ماشاللهاستخون بندی درشتی داره واسه همین بزرگتر دیده می شه .خلاصه این که با کلی ذوق رفتیم اونجا یکی دیگه از همکارای بابا هم اونجا بودن منظورم بابا و مامان آیدین دوست کوچولوی خودمونه که وبلاگ هم داره .وقتی رسیدیم شما خواب بودی و بعد که بیدار شدی یهویی که انگار زده باشنت همش گریه کردی .نمی دونم واسه چی ... ولی ما هر کاری می کردیم ساکت نمی شدی دیگه داشتم کلافه می شم چون اصلا حرف هم نمی زدی و فقط می گفتی نه نه...